پرنسس آویناپرنسس آوینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

برای دخترم...

يادي از آخرين روزهاي بارداري

عزيزم چند روز ديگه تولد دوسالگيته من اين روزا ياد روزهاي آخر بارداريم افتادم روزايي كه با حس هاي متضاد كه درهم آميخته بودن سپري ميشد . با شوق وذوق ديدن روي ماهت بعد از 9 ماه انتظار شوق وذوق در آغوش گرفتنت بوسيدنت و شيردادن به تو همش فكر وخيال داشتم وشبها به سختي خوابم ميبرد حركاتت رو توي وجودم ميشمردم ونگران بودم خداي نكرده برات مشكلي پيش نياد  دلشوره داشتم اضطراب داشتم آخرين كارهايي كه لازم بود رو انجام ميدادم ديگه خونه رو براي پذيرايي از وجود نازنينت آماده كرده بوديم عزيزم الان كه دارم مي نويسم اشكم سرازير شد آخه دلم تنگ شده عزيزمادر دلم براي وقتي توي دلم بودي وبا هر ضربه اي كه ميزدي منو از سلامتي...
29 مرداد 1392

بیست ویک - بیست ودو - بیست وسه ماهگی هههههه یه مامان بدقول

عزیزم سه ماهه نیومدم شرح حال بدم  آخه فرصت خوبی پیش نیومد ولی تو این مدت خیلی کارا کردیم کلی دخترگلم بزرگ شده وچیزای جدید یاد گرفته ولی پوشک همچنان باقیست. یه ویروس بد به اسم روزئلا گرفتی وچند روز تب کردی تو اون مدت که مریض بودی مامان خیلی غصه خورد ولی خدا روشکر بعدش خوب خوب شدی از علام بیماری فقط تب بود بعدش یه دونه های ریز پوستی زدی وخوب شدی. واسه خودت شعر میخونی و جمله می سازی وقتی شعر میخونی میخوام همون لحظه یه گاز گنده ازت بگیرم یه دفعه شروع می کنی به خوندن: تاب تاب اباسی خدامنونندازی اگه منوبندازی توبغل ماماتم بندازی   یا شعر ورزش صبحگاهی توی مهد رو نصفه نیمه میخونی: پ...
29 مرداد 1392
1