يادي از آخرين روزهاي بارداري
عزيزم چند روز ديگه تولد دوسالگيته من اين روزا ياد روزهاي آخر بارداريم افتادم روزايي كه با حس هاي متضاد كه درهم آميخته بودن سپري ميشد . با شوق وذوق ديدن روي ماهت بعد از 9 ماه انتظار شوق وذوق در آغوش گرفتنت بوسيدنت و شيردادن به تو همش فكر وخيال داشتم وشبها به سختي خوابم ميبرد حركاتت رو توي وجودم ميشمردم ونگران بودم خداي نكرده برات مشكلي پيش نياد دلشوره داشتم اضطراب داشتم آخرين كارهايي كه لازم بود رو انجام ميدادم ديگه خونه رو براي پذيرايي از وجود نازنينت آماده كرده بوديم عزيزم الان كه دارم مي نويسم اشكم سرازير شد آخه دلم تنگ شده عزيزمادر دلم براي وقتي توي دلم بودي وبا هر ضربه اي كه ميزدي منو از سلامتي...
نویسنده :
مامان
11:17